love.SMS
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بروزترین ها و آدرس asmab.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 13137
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


دریافت کد خوش آمدگویی
src="http://roozgozar.com/blogcode/mouse/15/star.gif" height=10 width=10>

كد تغيير شكل موس

type="text/javascript"

نفس-مرتضي پاشايي

كداهنگ براي وبلاگ

قالب هاي تم اسكين

language="javascript" src="http://roozgozar.com/blogcode/tv-online/code/7.php">
نويسندگان
asma

آرشيو وبلاگ
تير 1392
ارديبهشت 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 29 تير 1392برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : asma

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. ادامه در لینک زیر دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

 
یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : asma

سلام از این که به وب من هم سری زدین خیلی ممنونم

 
شنبه 22 تير 1398برچسب:, :: 23:58 :: نويسنده : asma

سلام از این که به وب من هم سری زدین ممنونم

 
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 18:51 :: نويسنده : asma

 

درد یعنی مــرور مسیج هایی کــه یک روزی باورشان داشتی

و امـروز به دروغ بودنشان ایمان آورده ای …


.

.

تمام ناگفته هایم در این جمله تعبیر میشوند :

بی تو آینده ناخوشاینده …

.

.

.

یـه روز خوب میاد کــه برگــه ترحیمیم برسه به دستت

اونوقت توام بگی : آخی … اینــم مــُـرد ؟؟!

.

.

تمام شد …

مــن به عـقد غم ها در آمدم …

خیلی دیـر آمـدی !

.

.

.

دستم را بگیر

بدون تو , تمام دنیا را هم که داشته باشم

تهی دستم

.

.


.

بــراے جدایـے دل و جرات مـیخواھم !

جراتـش را دارم …

دلم را پـس بدہ …

.

.

وقتی میرفت گفتم : کجا؟

گفـت : بـه درک …

منم گفتـم : بـه درک …

و ایــن چنین بود کـه ما در اوج تفاهم از هم جدا شدیـم!

.

.

.

نـذر کرده ام صـد دورتسبیح اهـدنا صراط المستقیم …

شایـد مـرا کــه میبینی دیگر مسـیرت را کـج نکنی !

.

.

.

آنشرلی هـم نشدیم یکی ازمون بپرسـه :

آنه ! تکرار غـریبانه روزهایت چـگونه گـذشت ؟؟

.

.

.

وای از اون روزی کــه

از دل نرود هــر آنکـه از دیده برفت …

.

.

.

پزشکی قانونی میگفت : یخ زده …

مگر امکانش بود !؟

 تیتر روزنامه فردا :

در گرمای داخل اتاقش ، خیره به نقطه ای ، جوانی یخ زد …

.

.

.

سر بـه بیابان میگذارم …

چاره چیست ؟؟

وقتی تو نیستی … و شانـه ات نیست …

.

.

.

اینجا عشـق قندیل می بندد با این واژه های یـخ زده …

نگفته بـودی دمای نبودنت زیر صفر اسـت …

.

.

.

قحطی همـدم است !

من بـه خوش آمدګویی تابلوی خیابان هم دلخوشـم …

.

.

.

افسـوس کــه دنیاهمیشه بر وفق مراد کسانی بوده کــه

شکستن دل سرگرمی آنهاسـت …

.

.

.

مـُــردنم مى آید

در پـس این همـه

زندگى کردن بى تــو …

.

.

چرخش ثانیه ها در ذهنم تداعی گر این جملـه لعنتی است :

رکورد نبودنـت شکست …

.

.

.

ای کـه با یاد تـو در اتش شـب می سوزم ،

یاد من کن کــه به یادت همـه شـب میـسوزم …

.

.

.

یه دوسـت دارم هایی هـم هست میدونی دروغه ها

ولی قلبـت واســه باورش بــه عقلت التماس میکنه …

.

.

.

این روزهایم به تظاهر طی میشود،

تظاهر بـه بی خیالی ، بـه بی تفاوتی …

بـه اینکه بی توبودن مهم نیست..

اما بسی

جانفـرساست این نمایـش …

این فـیلم های بی سانسورندیدنت بـرای وجـود انـدوهبارم …

.

.

.

غـم دنیاست

اون بره ترکت کنه

هیچ کس هم نباشه

که درکت کنه

غـم دنیاست

تو لحظه خداحافظی

بفهمی کـه

دیګه بهش نمیــرسی …

.

.

.

شاید از مـُـد افتاده باشد

شاید دیگر اندازه ام نباشـد

اما همچنان عطر خاطره میدهد ،

پیراهنی کـه روی شانه هایش اشک ریخته ای !

.

.

.

به جایی رسـیده ام که آرزو میکنم

کاش خـودم را جایی جا بـگذارم

و بـرگردم ببینم کــه نیستم …

.

.

.

این روزها درد زیاد است ،

درمان هم هست …

اما دیگرکسی حال ” خوب ” شـدن ندارد …

.

.

.

غمگین ترین جای خاطرات اونجاست کـه

احساس مـیکنی

چهــره اش داره از یادت مــیره …

.

.

.

سـخت است …

هنـگام وداع آنگاه کـــه درمیابی

چشمانی کــه درحال عبورند

پاره ای از وجـود تو را نـیز با خـود مـیبرند …

.

.

پرواز کـرد عاقبت …

ماهی کـه شوری دریا برای نمک گیر کردنـش کافـی نبود …

.

.

.

خیلی فقـیرم …

دیگر حتی حوصله هــم ندارم …

.

.

.

دلواپسى هایم را

خلاصه کرده ام

در لورازپام هاى بى خاصیت

که خواب را شرطى کرده اند

اما تو را نـه …

.

.

.

شبهایم درد دارد …

وقتی ندانم

چراغ اتاقـت را کدامین دست خامـوش میکند …!

.

.

دیگر از آن همــه شیطنت وشلوغی خبری نیسـت !

آنقـدر بخاطر ضربدرهای جلوی اسمـم چوب روزگار راخوردم کـه

تبدیل شدم به ساکت ترین شاگـرد کلاس زندگی …

.

.

.

داشـتم میرفتم بیرون ، مامانم گفت :

بیا یه چیزی بخور ته دلت رو بگیره !

گفتم : مامان جـان دل ما خیلی وقــته گرفته …

.

.

پیری میگفت :

اگه میخواهی جوان بمانی درد دلت را به کسی بگو که دوستش داری و دوستت دارد …

گفتم: پس چرا تو پیر شدی ؟؟؟

خندید و گفت :

دوستش داشتم و دوستم نداشت

 
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 18:47 :: نويسنده : asma

خواستم چشمهایش را از پشت بگیرم......
دیدم طاقت اسمهایی که میگوید را ندارم


هر جا دلت شکست خودت شکسته هاشو جمع کن
تا هیچ کس منت دست زخمیشو به رخت نکشه

جـــور میکند خـــدا دَر و تخته را با هم...
همانطور که من و تو را آشـــنا کرد...
تــو شدی خـــاطره ســـاز...
من شدم خــــاطره باز...



لعنت به تو ای دل
که همیشه جائی جا می مانی
که تو را نمی خواهند…!!



 
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 18:44 :: نويسنده : asma

تنهایی یعنی گوشیتو بر داری یه اس ام اس عاشقانه بنویسی بعد که میخوای ارسالش کنی یادت میفته که دیگه اون رفته
بعد به جای شماره مخاطب خاص شماره خودتو بنویسی ارسالش کنی به خودت

 
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 18:39 :: نويسنده : asma

میگفتی برام راحت میمیری...
چه راحت برام مُردی و برای دیگری زنده شدی

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد